علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

صرفا جهت اطلاع

اگر میبینید که تاریخ همه پستهام تا اینجا یکسانه و یا هیچ نظری براشون موجود نیست  تعجب نکنید،    به دلایلی وبلاگ قبلی رو تعطیل کردم و همه مطالبشو کپی پیست کردم اینجا، حالا از این به بعد اینجا   مینویسم تا ثبت بشه، امیدوارمدوستانی که منو دراون وب همراهی میکردن اینجا هم باهام  باشن ...
30 آبان 1391

یک پیشنهاد وبلاگی

امروز یکدفعه به فکرم رسید که چقدر خوب میشد یه گروه وبلاگی از تازه مادرها تشکیل میشد که اول باهم آشنا میشدن و بعد همدیگه رو لینک میکردن و مهمتر از همه اینکه درست و حسابی مطلب آپ میکردن و در نهایت هم برای هم کامنت میذاشتن و یه جورایی مشکلاشونو تو دنیای مجازی حل  میکردن (ببخشید که زیادی مصدر به کار بردم   ...) هر دوستی که اینجا رو خوند و موافق بود کامنت بذاره و اگر پیشنهادی هم داشت مطرح کنه، امیدوارم بشه یه کارایی کرد تا این وبلاگ بازیها پر فایده تر بشه  مامانای مهربون منتطرتون هستم ...
30 آبان 1391

11 هفتگی نی نی

امروز دقیقا یازده هفته از اومدن مسافر کوچولومون میگذره و ما با اومدنش  یک پله که نه صد پله به خوشبختی  نزدیکتر شدیم. نی نی تو این هفته ای که گذشت دیگه کامل به صدای صحبت کردنمون واکنش نشون میده، وقتی به طور ایستاده تو بغلمونه گردنشو نگه میداره و سرش رو به طرف صدا میچرخونه. دو سه باری خنده صدا دار کرده و موقع ذوق کردن از دیدن عروسک های رنگی آویز موزیکال تختش یا دیدن چهره پر از اغراق من و باباش موقع حرف زدن، صداها یی از خودش در میاره که به وضوح حاکی از خوشحالی و ذوق کردنشه. تو اون مستند مربوط به رشد نی نی ها  که تی وی تا حالا صد دفعه نشون داده، دیدیم که یه نی نی دو سه ماهه با مامانش میره فروشگاه و فروشنده برای ...
8 آبان 1391

روزهای شیرین مادر بودن

 31شهریور91 این روزها که باگذشتن 21 روز از تولد پسرم حال جسمی و روحی بهتری پیدا کرده ام به این می اندیشم که این روزهای  شیرین چه با سرعت یکی پس از دیگری رخت بر میبندند ومن را در انبوهی از خاطرات ایام نوزادی پسرکم جا میگذارند . در این مدت من و همسرم  سعی کردیم لحظات طلایی بااو بودن و خنده ها و کارها(نگاههای پرمعنایش ) و صداهای  شیرینش را از نگاه دوربین به ثبت برسانیم ولی نکته جالب اینست که هردویمان به اتفاق معتقدیم هیچ دوربین عکسبرداری ویا فیلمبرداری قادر به ثبت حقیقت لذتی که ما از وجودش میبریم نیستندو واقعیت عشقمان به این فرشته آسمانی  فقط درعمق قلبمان است که میتواند جاوید ...
4 آبان 1391

اولین کالسکه سواری پرمشقت

18شهریور91  دیروز من و بابایی تصمیم گرفتیم شما رو با ماشین خودت یعنی همون کالسکتون ببریم مهمونی، خونه عمه خانومتون که بهمون دور نیست و میشه پیاده رفت. بعد از آماده کردن وسایل سفر، (آخه کیف وسایل مورد نیاز شما دست کمی از ساک و چمدون مسافرتهای زمان دو نفریمون نداره) شما از خواب بیدار شدی و شروع کردی به اعلام گریه جهت خوردن شیر، وما سرخورده دست از حرکت برداشتیم و من مشغول فریضه شیر دادن گشتم و پدر هم همچنان در پی رفع نگرانی  من که ممکن است هر لحظه مهمانی سر برسد و خونه ی شلوغتر از بازار شام ما آبرومونو ببره، به مرتب کردن خانه و جمع و جور کردن می پرداخت و شما مصرانه به شیر خوردنت ادامه میدادی که من تصمیم شومی گرفتم و با گ...
4 آبان 1391

یک کشف تازه درباره نی نی

18شهریور91 دیروز هربار که به سختی و پس از خوردن مقدار زیادی شیر شما رو می خوابوندم بعد از گذشتن چند دقیقه با گریه از خواب بلند میشدی و من و بابایی با تعجب از هم میپرسیدیم یعنی چشه این بچه؟ از اونجایی که روزهای قبل با نوع دیگه ای از گریت اشناشده بودیم  که همراه بود با پیچوندن و تاب دادن بدنت و مثل کرم لول خوردنت و علتش هم دل درد بود، میدونستیم این گریه که با اون علامتا همراه نبود یک علت دیگه داره، چند بار بیدار شدی ومن بغلت میکردم  به خواب میرفتی و دوباره بیدار میشدی، لای یک پتوی نازک پیچونده بودمت تا دستات مهار شه و با حرکتش بیدار نشی ، عمه گفت بدنش داغه شاید گرمش باشه و این حرف مثل جواب یک معمای حل شده چقدر به نظر من...
4 آبان 1391

اولین سفر نی نی

 25شهریور91 از اونجا که از ابتدای بارداری تا الان مسافرتی نرفته بودیم و چهارشنبه هم تعطیل بود باوجود اینکه میدونستیم بردن نی نی زیر شش ماه به مسافرت کار خیلی درستی نیست دل رو به دریا زدیم که کاش نمیزدیم و (22شهریور) عازم اصفهان شدیم (مامان و بابای همسر انجا زندگی میکنند) بلکه روحیه ای تازه کنیم غافل از اینکه بااینکار  دردسری بر دیگر دردسرهای  بچه داری افزودیم، پسرمون آب به آب که نه ( آخه هنوز که آبخور نشده ) اما هوا به هواشد ه و بدنش از خستگی راه درد میکنه تو این دو روز بچم انقدر گریه کرد که نصف شد طفلکی، امروز وقتی به دکتر گفتم مسافرت بودیم و خیلی گریه میکنه گفت زیر سه ماه مسافرت رفتن همینه دیگه خانوم خلاصه از...
4 آبان 1391
1